دریافت کد بارش قبل از بالای وبلاگ
دریافت کد بارش قبل از بالای وبلاگ
از كينه ي ديرينه ي منصوردوانق ،يا جعفر صادق
مسموم شد از زهر جفا جعفر صادق ، يا حجت خالق --
آن حجت دين ، نور مبين ،مظهر يكتا سبط نبي وشبل علي نوگل زهرا جان حسنين وعلي وباقر اعلا
جعفر ششمين حجت حق آيت ناطق ----
آن صاحب مذهب كه ازاومانده درايام گرديدعيان گشت بپا
مذهب اسلام زد سكه بدين جعفري و ساخت به اتمام
شرع نبوي كرد عيان بين خلايق ----
آن شيخ ائمه كه بدي نيك جلالش هفتاد ويكم بود زسن دوره ي سالش از كيد خسان بود فزون رنج وملالش
گويم كه چها گشت بر آن حجت خالق ----
فرياد زبيرحمي اعداي جفاكار بس جور وستم كرد بر آن سيد ابرار خون گشت دل سرور دين صادق اطهار
از كينه ي منصور جفا پيشه ي فاسق ---
منصور لعين ريخت بسي طرح جفا را در نيمه شبي خواند ببر نور خدا را ازرد زكين خاطر آن شمس هدي را
بس جور وجفا كرد برآن خسرو حاذق ---
بنمو دطلب نيمه شبي سروردين را بس كرد جسارت زجفا نور مبين را عازم زپي قتل شد آن شاه امين را
بيداد بسي كرد بر آن مظهر خالق ---
از زهر جفا گشت شهيد آن شه ايجاد در ارض بقيع گشت دفين در بر اجداد از اشك بصر (آذر ) نالان به يم افتاد چون ني به نوا شد زغم جعفر صادق ---
نقل ازديوان آذر خراساني ـجلد سوم -صص ۱۳۲- ۱۳۳
انتشارات طوس -مشهد مقدس -۱۳۸۴ هجري قمري
برعکس همه ی آنهایی که از روز اول مدرسه تنها از گریه ها ی خود می گویند.من می خواهم ا ز خوشحالی روز اول مدرسه بگویم :یکی از روزهای دهه ی اول آبان ماه سال 1343 شمسی بودودریک بعد از ظهرآفتابی مادرم(که خدا رحمتش کناد )با زن همسایه در پشت بام مسجد روستا -که در کنار خانه ی ما واقع شده بود .مشغول جمع وجور کردن گندم های شیرزده بود که معمولا برای غذای زمستان آماده می کردند ومن هم که دوسه روزبودبه جهت تما م شدن قالین بیکار بودم تا قالین بعدی برای بافت آماده وسر کار روی دار قالین بافی کشیده شود ومن به کارخانه باز گردم درآن بعد ظهر آفتابی با یک بچه ی دیگر درکنار مادرم مشغول بازی گوشی ودوندگی بر اطراف گنبذ مسجد بودیم که نا گهان صدای بوق یک ماشین جیپ روسی چادری توجه ما را به خود جلب کرد با عجله به سمت ماشین رفتیم که سه نفر از آن پیاده شدند وبعد از سلام وعلیک با یک نفر از مردم روستابه سمت خانه های ده روانه شدند تا دوری بزنند و در کوچه های روستا قدم زنان از وضعیت ده باخبر شوندوآقای بهنیا به راهنما و سپاه دانش تازه از شهر رسیده روستا را معرفی کند .من به پشت بام مسجد بر گشتم ودیدم یکی از مردان ده که فرزندش در کلاس ششم ابتدایی درروستا ی مجاور درس می خواندبرای مادرم تعریف می کرد ومی گفت چند روزپیش به شهر رفته بودم در شهر می گفتند : می خواهند برای تما م روستاها معلم مجانی بفرستند تا بچه ها را با سواد کنند.اوادامه داد : آقای بهنیا کارمند اداره ی ثبت اسنادبیرجند به همراه یک معلم (سپاه دانش ) ویک راهنمااز شهر آمده اند تا ده را به معلم نشان بدهند .خیلی خوب است کاش چند سال قبل این معلم ها را می فرستادند تا ما هم بچه های مان را به روستای خراشاد برای درس خواندن نمی فرستادیم.من که ازشنیدن حرفهای حاجی غلامرضا ذوق زده شده بودم ودر پوست نمی گنجیدم چون از دست استاد قالی باف که هرروز مرا کتک می زد دلم خون بود وحالا می توانستم به بهانه ی رفتن به مدرسه از کار قالیبافی سربازنم واز دست استاد راحت شوم ونفس تازه ای بکشم .دقایقی طول کشید تا سپاه دانش وراهنمای تعلیماتی وآقای بهنیا در کوچه های روستا چرخی زدند وبه میدان ده با ز گشتند و با یک مرد ازاهالی روستا کمی صحبت کردند وبعد سپاه دانش را به باغ آقای بهنیا بردند وبه برزگر باغ سپردند تا شب از او پذیرایی کندوراهنما ی سپاه دانش وآقای بهنیا-خداوند هردوراغریق رحمت خودگرداند- به شهربا همان ماشین باز گشتند.من هم شناسنامه ام را از مادرم گرفتم که صبح برای رفتن به مدرسه آماده باشم وآن شب از شادی خوابم نمی برد .خلاصه.فرداصبح شد وما در کنارجوی آبی که ازکنار میدان روستا واز میان خانه های ده می گذشت آب بازی می کردیم ومادرم داشت لباس می شست ودوسه مرد هم در میدان ده -که سربارریز-نام داشت منتظر بودندکه سپاه دانش با لباسهای مرتب واطوزده حدود ساعت:/07:30 بامدادبه میدان ده آمد وبعد از سلام وعلیک واحوال پرسی بادومردی که آنجا آماده بودند.حرفهایی زد ومعلوم شد که باید از مردم روستا با صدای بلند دعوت کنند تا شناسنامه های فرزندان مدرسه ای خود را بیاورند تا سپاه دانش اسم آنها را در دفترثبت کند وبه شهر برود وبرای آنها کتاب وقلم ودفتر وغیره تهیه کند وبه روستابر گردد .یک نفر با صدای بلند جارزد وفریادزد : اهای مردم ده !شناسنامه های بچه های خود را بیاورید تا اسم آنها رابرای مدرسه بنویسند ویک نفر برداشت وگفت کو؟بچه ای که به مدرسه برود. همه پشت کار قالیبافی هستندوکسی بچه نمی دهد که به مدرسه برود ومرد دیگری که حاجی محمد نام داشت وشوهر عمه ام بود، گفت:این بچه واشاره به من کرد ومن هم که خیلی ذوق مدرسه رفتن داشتم ودوازده سال وهفت ماه هم سن من بودپریدم توی خانه ی خود وشناسنامه ام را فورا آوردم وبه دست شوهر عمه ام دادم تا او بدست سپاه دانش داد.سپاه دانش اولین اسمی را که برای مدرسه نوشت ویادداشت نمود.اسم من بود وکم کم مردم شناسنامه ها را آوردند واسم حدود سیزده (13) نفر را برای رفتن به مدرسه آقامعلم روزهای بعد یادداشت کرد وسپس.از مردم ده برای رفتن به شهر راهنمایی و کمک خواست تاروانه ی شهر شود روستا از خودماشین نداشت واتوبوسی هم که از روستای شش کیلومترپایینتریعنی نوفرست به شهر میرفت وغروب بر می گشت رفته بود .باز هم همان حاجی غلامرضا رفت والاغ خودرا آماده کرد ویک نالین رنگین نرم هم بر پشت الاغ گذاشت تا سپاه دانش با آن حدود 14 کیلومتر راه را بپیماید تا به لب جاده ی بیرجند -زاهدان برسد واز آنجا با ماشینهای عبوری که از زاهدان می آیند به شهربیرجند برودمن هم به سفارش صاحب الاغ مامور شدم همراه آقا معلم تالب جاده بروم والاغ را در آخر کار به روستا بر گردانم وآقا معلم رفت ودرخانه ی موقتی دیشب آماده شد وما هم با حاجی غلامرضاالاغ را به کنار قبرستان ده وکنار ّباغ آقای بهنیا آوردیم تا وقتی آقا معلم برسد بتواند سوار آلاغ شود .وقتی معلم آمد که راهی شهر شود پرسید چگونه باید سوار الاغ شوم وصاحب الاغ - الاغ را بکنار بلندی برد وبا معذرت خواهی فراوان پرید بالای آلاغ وگفت : این جوری سوار شوید.بعدپایین آمد والاغ را ایستاده نگه داشت تا آقا معلم با زحمت سوارالاغ شد وراه افتادیم به سوی جاده.بعد از دوساعت به کنارجاده رسیدیم ونیم ساعتی هم طول کشید تا یک کامیون باری از سمت زاهدان آمد وبا خواهش والتماس آقامعلم روزهای بعدمن- سوار کامیون شدوبه شهر رفت ومن هم با خوشحالی آلاغ را سوارشدم وبه ده باز گشتم ولحظه شماری می کردم که چه وقت سپاه دانش ازشهر به روستا بر گردد؟سه روز طول کشید تا معلم از شهربه روستای ما کوچ نهارجان یا همان کوچ خراشاد برگشت ومقداری نقشه وسایل دیگر با خود از شهر آورده بودومن هم در تمام این سه شبانه روز نمی خوابیدم ومنتظر بودم معلم بیاید ومن زودتربه مدرسه بروم.شبی که سپاه دانش به روستا باز گشت .صبح روز بعد که 15 آبان ماه سال 1343 بود ما بعد از خوردن صبحانه آماده ی رفتن به کلاس سپاه دانش شدیم وقبل ازرسیدن به باغ آقای بهنیا که معلم در آن جا مستقر بودوقرار بود در همان جابه مادرس بدهد،می خواندیم:خورشید خانم آفتاب کن یک مشت برنج تو آب کن ما بچه های کردیم ازسرمایی بمردیم .سرانجام سپاه دانش ازخانه بیرون آمد وماراصدا زد که به پشت بام برویم ودر آفتاب درمقابل اتاق اومرتب بنشینیم وما هم این کار راکردیم.معلم به نزد ما آمد وسلام کرد واسم تمامی بچه ها رایک به یک پرسید.من آخرین نفری بودم که در کنار دیگران در سمت راست بچه ها قرار گرفته بودم .بعدگفت :بچه ها ! اسم من :محمد رضا شاهقلی است وشمامرا به اسم آقا معلم صدا کنید.آنگاه چند نقشه آورد وروی دیوار نصب کرد که روی یکی، چهار قوری بودوروی دیگری چهار آهوبودوروی دیگری چهار کاهوویا روی دیگری چهار سینی بود که یکی باسه تای دیگر فرق داشت ومثلا یکی از قوری ها دسته نداشت ویکی ازآهوها دم نداشت و.به همین طریق .ازتمای بچه هاخواست که :صدای آهو کاهورا با صدای بلندفریاد کنند وبگویند : اخرآهو وکاهو ٌصدای اودارد وبعد گفت درنوشتن هم آخر آهو صدای (او )دارود ونیز:گفت آخر قوری وسینی هم صدای :(ای) داردودرموردنقشه های بعدی هم همین طورتوضیح داد ووقتی از همه ی بچه ها خواست که در قوری ها چه فرقی می بینندهمه ی افراداشتباه پاسخ دادند ووقتی ازمن پرسید : شما بگو .گفتم :یکی از قوریها دسته ندارد ویکی از آهوهادم ندارد.پرسید اسم شما چیست ؟با خجالت گفتم:محمد حسن.آقا معلم خطاب به همه ی بچه ها گفتّ برای آقا محمد حسن دست بزنیدوهمه دست زدندوبا لاخره نزدیک ظهرگفت: بروید به خانه های تان وبعدازظهر ساعت 2 دوبار ه به کلاس بیایید وماهم عصر به کلاس آمدیم وبعداز توضیحات معلم ساعت 4 به خانه باز گشتیم در حالی که هیچ بچه ای هم گریه نکرده بود وهمگی هم از داشتن چنین معلم خوبی خوشحال بودیم ودر پوست خود از شادی نمی گنجیدیم.وبه اینترتیب روز اول ودوهفته ی اول مادر مدرسه صرف آموزش از روی نقشه ها شد وتا درسفربعدی آقامعلم از شهر برای ماکتاب ودفتر وقلم آورد واولین کلمه ای که به ما یاد داد :آب وبابا بودومن هم درسن دوازده سالگی به مدرسه پا نهادم ومن توانستم در طول یک سال مدرسه سه کلاس اول ودوم وسوم را بخوانم وسال بعد راهی کلاس چهارم در روستای مجاورینی خراشاد شوم. واکنون کهاین خاطراترابرای شما خوبان بیان می کنم 48 سال از آن تاریخ کذشته است ومن نیز بع سی سال خدمت دبیری درآموزش وپرورش هفت سال است که باز نشسته شده ام واکنون بیش از چهل وبلاگ وبیش از 90 فتوبلاگ و آلبوم عکس در سایتهای ایرانی وجهانی ایجاد کرده ام د به نوشتن مشغولم موید باشید یادآن روز اول مدرسه بخیر .محمد حسن اسایش---
آمد شب ميلاد علي شمس خراسان فرزند نبي ،رهبردين،حامي قرآن
ده مژده كه امشب شده عالم همه گلشن زاين شمس ضحا كشور ايمان شده روشن
اي نور خداوند تبارك به تو احسن كز مقدم تو گشته فزون رونق ايران
شددر شب ميلادي آن سيد ورهبر از سجده به شكرانه حق موسي جعفر
اندر بر معبود بدي او بزمين سر زاين نعمت والا گهر خالق سبحان
شمسي كه ازاو مي نگرم نور خدا را اندر طلبش گردش اين ارض وسمارا
هرزنده دلي برده سويش دست دعا را اوحجت حق است ومدكار ضعيفان
خرم به جنان فاطمه وحيدر كرار لبخند زند بر رخشان احمد مختار
اين مژده به حيدر رسد از جانب دلدار كز نسل تو آمد بجهان خسرو خوبان
فوج ملك وخيل رسل مدح سرايند بادسته گلي سوي نبي رو بنمايند
تبريك كنان اذن بگيرند وبيايند از بهر زيارت بزمين خرم وخندان
آمد بجهان آنكه جهان آمده بهرش جن وملك وحور وجنان آمده بهرش
شمس وقمر وكون ومكان آمده بهرش آن رهبر ارزنده وروشنگر انسان
هم ثامن وهم ضامن وهم حجت دين است هم رهبر وهم سرور وهم يار ومعين است
ازسوي خدا بر همه آيات مبين است از نور رخش خلق شده حوري وغلمان
مردم همه مشتاق بفردوس برينند تا آنكه در آنجا رخ زيباي تو بينند
افسوس اگر ماه جمال تو نبينند درروز جزا اي پسرختم رسولان
اي خسرو خوبان تو غريب الغربايي وي حجت يزدان تو معين الضعفايي
چون مور ضعيفي بدرت (كرببلايي) ران ملخ آورده به دربار سليمان
بنقل از :شكوفه هاي غم -اثر طبع ناد علي كربلايي-صص۳۱۱-۳۱۲ -انتشارات خزر -تهران
روستای کوچ خراشاد که در شاهنامه هم نام آن آمده است .بیش از شانزده هزار سال تاریخ دارد .این روستا یک آسیای آبی داشته است که تاریخ طولانی داشته است وکندم مردم به وسیله ی همین آسیا وبا آب قنات روستا به آرد تبدیل می شده است اما دردودهه ی قبل این آسیا بوسیله ی شخصی که برروی آسیا منزل داشته است این آسیا تبدیل به چاه توالت گشته است واز میان رفته است .این شخص خودش را بسیار مذهبی ودیندار هم می داند قنات این روستا هزاران سال تاریخ دارد وآب آن آن از گواراترین آبها وشیرین ترین آب موجود در منطقه است واّ ان بسیار سرد است بطوری که بیش از یک دقیقه نمی توان دست را در زیر آب قنات نگه داشت ودرختان اطراف جوی آب روستا که به این روستا بسیار صفا وطراوات می بخشید پس آز آنکه جوی مسیر آب قنات به کشمان ده توسط جهاد سازندگی با سیمان نوسازی شد همه ی درختها خشک گردیده واز صفا وطراوت افتاده است در این روستا روحیانیون بسیاری زندگی می کرده اند که در یک صد سال اخیر خاندانهای :آخوند هاشم -آخوند ملا عباس _ آخوند ملاحسن _ آخوند ملا علی _آخوند ملامحمد _ آخوند »لا محمد حسن _آخوند ملا مصیب _ملا محمد بخش الله _ ملامحمد حسین بخش الله -ملا علی بخش الله ملا محمد حسن صبوری _محمد رضا صبوری وبسیاری دیگر بوده اند که من نام آنهارا دقیقا نمی دانم -درویش حسن حاجی رضا ودرویش ومداح ومرشد کربلایی علی افروز وفرزندان کربلایی علی افروز بنام های : مسلم -غلامرضا -غضنفر-محمد افروز همه از نوحه خوانان ومنبرروان ومداحان سر شناس این روست بوده اند محمد حسین کوچی -محمد علی کوچی -حاجی غلامرضا کوچی -رجب علی اسلامی نیا - سلیمان کوچی - رضا علی آبادی --یوسف صبوری - وفرزندانش وده ها نفر دیگر از مداحان ونوحه خوانان عصر حاضر درروستای کوچ بوده اند .امردان نیک نام آین روستا می توان از مرحوم محمد حسین حبیب نیا ومحمد علی حسن زاده مفرد به عنوان دبیران شیمی ونیک نام شهربیرجند یاد کرد .مرحوم محمد بهنیا پدر دکتر محمدرضا بهنیا از کامندان سر شناس داگاه بیرجند ونیز اداره ثبت اسناد بوده است که سالهاست به رحمت خدا پیوسته است آقای اسحاق یادگار از خدمت گذاران ژاندارمری بوده است که به رحمت حق پیوسته است .آقای ذبیحالله فتاحیان از اولین مردانی است که در اداره پست زاهدان وبعدا در اداراره پست بیرجند سالها خدمت به خلق نموده است واکنون سالهای باز نشستگی خود را در روستا بکار کشاورزی می گذراند وبه دنبال او ده هانفر د اداره پست مشغول بکار شده اند وچند نفر هم به افتخار باز نشستگی نائل شده اند حمید بهنیا نیز از بازنشستگانی است که سالها در پست های مختلف من جمله پست معاونت بانکهای تهران (ملت فعلی ) -بانک فرهنگیان وچند بانک دیگر خدمت نموده است .قامحمد حسن اسایش از دبیران فعال ونیک نام در رشته ی زبان وادب فارسی است که چند سالی است به افتخار باز نشستگی نائل شده است وآثار زیادی در همکاری با بر نامه ی فرهنگ مردم رادیو ایران دارد واکنون بیش از چهل وبلاگ وبیش از 90 آلبوم عکس <فتوبلاگ در سایتهای مختلف ایران وجهان دارد ووبلاگ : همراه با چهارده معصوم ( علیهم السلام)ویاران _او در سایتهای مخنلف قابل مشاهده می باشد .ده ها نفر کارمند از این روستا در ادارات مختلف پست -کویرتایر - فرودگاه ها وارتش ونیروی انتظامی به خدمت مشغولند ودر شهر های زاهدان -چابهار ایران شهر زابل -مشهد -بیرجند -بجنور وسبزوار -سمنان وتهران ودیگر نقاط کشور مشغول به خدمت می باشند .روستای کوچ خراشاد مسیر کاروانهایی بوده است که از سیستان به کرمان ازاین منطقه می گذشته اند وبالعکس .قلعه ی این روستا هم خود حکایتی دارد که گوشه ای از آن به سمع ونظر خوانندگان می رسد ک می گوین ترکهای تیموری آمدند وروستای نوفرست را در شش کیلومتری شمال روستای کوچ تصرف کردند وسپس هوس نمودند که روستای کوچ را هم تسخیر کنند وازراه کوه آمدند تاوادرد روستا شوند .گویند : قلعه بان روستای کوچ به آنها اخطار کرد که وارد روستا نشوند وبه آنها با اشاره فهماند که کلاه خود را بر سر بوته ی بلند جنجرسک-که یک متر ارتفاع دارد -بگذارند -قلعه بان کلاه آنه را نشانه رفت وسپس به آنها با زبان اشاره فهماند که دوریالی یآ دودرهمی آن زمان زمان راوسط دوانگشت دست خود قرار دهند وآنها این کار راکردند <قلعه بان دوریالی را نشانه رفت بی آنکه به انگشتان دست تیر اصابت کند .ترکهای تیموری که این هنرمندی قلعه بان کوچرا به چشم دیدند .ازورود ده منصرف شدند وبه نوفرست باز گشتند وکفتند ما با این مردم نمی توانیم بجنگیم .از آن تاریخ هر اتفاقی که رخ می داداد آن اتفاق را به سالی که ترکها از این روستا کوچ کرده بودند می سنجید ند .چنین شد که کم کم نام کوچ ترکها برای این روستا باقی ماند وگاهی به طنز گویند : فلان کس از کوچ ترکهاست .لاخ مزار کوچ هم دیدن دارد زیرا صدها نگاشته وسنگ نوشته ازدوران مختلف تاریخ در این سنگ نگاره کشف گردیده است وعلاوه براین مردم روستا معتقدند که بی بی زینب خاتون (خواهر امام رضا در این محل یک شب خوابیده است واز آنجا به روستای کاهین رفته وأر آنجااز دنیارفته است ومدفن اودر روستای کاهین زیارتگاه مردم مومن است ومردم هم اعتقاد دارند لاخ مزار کوچ مراد بخش است .در 2کیلمتری شرق روستای کوچ هم محلی است که به قبرستان جهود یا مجوس ویا همان قبرستان گبر ها که منظور زردشتیهاست -معروف است ومی گویند قبرستان زگبرها در گوال اوگز وتا چند سال پیش درخت شاه توتی هم در آن محل بوده است که چند سالی است از بین رفته است .....ادامه روستای کوچ نهارجان یا روستای کوچ خراشاد در فرصتی دیگر به سمع خوانندگان خواهد رسید .محمد بنده خدای تعالی---
تاشد آيينه ي رويت دل دانشور ما جز خيال تو هوايي نبود در سر ما
تا نهاديم سر خويش به خاك قدمت تاج بخش است به شاهان جهان افسر ما
به عنايت نظر افكن همي بر من زار سعداكبر شود از يك نظرت اختر ما
سايه اي بر دل زارم فكن از لطف كه نيست غير لطف تو در آفاق ،كسي ياور ما
گر نثارت دل وجان خواهي اينك دل وجان ور فدايت تن وسر ، اين تن ما ، اين سر ما
به صفايت اگر اي ماه بدوران كس نيست به وفا هم نبود هيچ كسي ، همسر ما
اي ولي الله ، اي حجت حق ، وه چه شود كه چو خورشيد بتابي به بام ودر ما
نقش شاهنشهيت نيست گر ازروي كرم تو بگويي كه (كمالي ) است غلام در ما
اثر طبع كمال سبزواري -به نقل از ص ۵۰ -سرودهاي امام مهدي -انتشارات قلم -قم -گرد آورنده : حسين حقجو